هرچند شاید برای بسیاری این اعتقاد خنده دار و مضحک به نظر بیایید ، اما من باور دارم هر کدام از ما انسانها ماموریتی خاص در زندگی خود داریم که باعث تکامل روح می شود،اگر آنرا انجام ندهیم و یا به طور کامل به پایان نرسانیم مجدد به زمین باز خواهیم گشت.
برزخ صف انتظار برای بازگشتن است و دوزخ به افرادی تعلق دارد که بعد از مرگ این دنیا وَ آمد و رفتن های تکراری نتوانستند ماموریت خود را به انجام برسانند.
به نظرم اصلی ترین ماموریت هر انسانی در زندگی کمک به هم نوع و مهربانی است.
عشق و دوست داشتن هم از مهم ترین هاست.
عیب بزرگیست که انسان نتواند عاشق شود و کسی را دوست داشته باشد اما وظیفه دارد مهربان باشد و به هم نوع خود خدمت کند.
افرادی که به طور کامل ماموریت خود را به انجام برسانند مصداق آیه ی (( ما از خداییم و به خدا باز خواهیم گشت )) را خواهند داشت
نسل های آینده رفتار ما با محیط زیست را قضاوت خواهند کرد ، آیا به نیکی از ما یاد خواهد شد؟؟؟
در کشوری زندگی می کنم که به عناصر حیاتی زمین نظیر آب،هوا،خاک به راحتی و به دلیل منافع شخصی یا ناآگاهی بی احترامی می شود
در کشور من اکثر مردم فکر می کنند تولد و نوع زندگیشان تنها مربوط به خودشان است و نمیدانند رفتارها،گفتار ها و کردار های آنها تاثیر مستقیمی بر تصمیمات نسل های آینده خواهد گذاشت.
در کشور من مقدار زیادی از آب های آشامیدنی در سرویس های بهداشتی مصرف می شود و از فاضلاب تصفیه نشده در مزارع کشاورزی استفاده می گردد.
در کشور من انواع زباله ،، از روی بی حوصلگی یا تکبر بر زمین انداخته می شود چون اکثر مردم معتقد هستند افرادی وظیفه دارند آنها را جمع آوری کنند.
در کشور من برج ها ، باغ ها را اشغال می کنند و در قلب جنگل ویلا ساخته می شود.
در کشور من جنگلها به امید به دست آوردن پول طوری سلاخی می شوند که در آینده همچون ببر هیرکانی تنها نامی از آن به یادگار خواهد ماند.
در چنین کشوری چه دلیلی برای ماندن و زندگی کردن وجود دارد؟؟؟
من اعتقاد دارم جوامع امروزی با سرعت هر چه تمام تر به سمت فساد جنسی ، افسردگی و انواع بیماری های روانی در حرکت هستند و (((منشا اصلی))) آن 1_ ت گذاری های حاکمان 2_فیلم و تلوزیون است.
.
به همین دلیل من تماشای تلوزیون ، فیلم و ماهواره را تحریم کرده ام و دست کم به مدت 4 سال است که از آنها استفاده نمیکنم
.
زندگی شاد تر همراه با آرامشی بی بدیل را با تحریم تلوزیون،فیلم و ماهواره تجربه کنیم
.
به نظر من در ایران رادیو آوا به تنهایی جایگزین مناسبی برای تمام شبکه های تلوزیونی است
دویدیم و دویدیم به جایی نرسیدیم
ما نوک پرگار بودیم به دور خود چرخیدیم
_
تلخی طعم زندان خنده رو از ما گرفت
پشت نقاب خنده,با غصه ها جنگیدیم
_
کلید شادی هامون تو قفل غم شکسته
دری برای رفتن از این کویر ندیدیم
_
مثل یه برگ جوون که افتاده رو زمین
زیر پای روزگار تو سختی ها قلتیدیم
_
«دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به دیوار»
دیدیم که روی دیوار نوشته ما تبعیدیم
_
شاعر: ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
شنبه 22 دی 1397
1 عنه عليه السلام :مَن نامَ لَم يُنَمْ عَنهُ . امام على عليه السلام : هركه از دشمن خود غافل باشد، دشمن از او غافل نباشد 2 رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أعدى عَدوِّكَ نَفسُكَ الَّتي بَينَ جَنبَيكَ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : دشمن ترين دشمن تو، نفْسى است كه ميان دو پهلويت قرار دارد 3 عنه عليه السلام ـ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ ـ : كُن لِلعَدُوِّ المُكاتِمِ أشَدُّ حَذَرا مِنكَ لِلعَدُوِّ المُبارِزِ . امام على عليه السلام ـ در حكمتهاى منسوب به ايشان ـ : از دشمن پنهانكارْ بيشتر برحذر باش تا دشمنِ به ميدان آمده 4 عنه عليه السلام :غالِبِ الهَوى مُغالَبَةَ الخَصمِ خَصمَهُ ، و حارِبْهُ مُحارَبَةَ العَدُوِّ عَدُوَّهُ . امام على عليه السلام : بر هوس چنان چيره جويى كن كه حريف براى چيره آمدن بر طرف مقابلش مى كند و با آن چنان بجنگ، كه دشمن با دشمن خود مى جنگد 5 عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ أبغَضَ الرِّجالِ إلَى اللّهِ الأَلَدُّ الخَصِمُ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : دشمن ترينِ كسان در نزد خدا ، دشمنِ كينه توزِ ستيزه گر است 6 رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أشرارُ النّاسِ مَن يُبغِضُ المُؤمِنينَ وتُبغِضُهُ قُلوبُهُم ، المَشّاؤونَ بِالنَّميمَةِ ، المُفَرِّقونَ بَينَ الأَحِبَّةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بدترينِ مردمان ، كسى است كه مؤمنان را دشمن بدارد و دل هاى مؤمنان هم او را دشمن بدارند ؛ سخن چينانِ جدايى انداز ميان دوستان 7 عنه عليه السلام :أعدَى عَدُوٍّ لِلمَرءِ غَضَبُهُ و شَهوَتُهُ ، فَمَن مَلَكَهُما عَلَت درجَتُهُ ، و بَلَغَ غايَتَهُ . امام على عليه السلام : دشمن ترين دشمن آدمى، خشم و شهوت اوست. پس هر كه بر اين دو مسلّط شود، درجه اش بالا رود و به هدفش برسد 8 الإمام علي عليه السلام :أصدِقاؤُكَ ثَلاثَةٌ وأعداؤُكَ ثَلاثَةٌ ، فَأَصدِقاؤُكَ : صَديقُكَ ، وصَديقُ صَديقِكَ ، وَعَدُوُّ عَدُوِّكَ . وأعداؤُكَ : عَدُوُّكَ ، وعَدُوُّ صَديقِكَ ، وصَديقُ عَدُوِّكَ . امام على عليه السلام : دوستان تو سه گروه اند و دشمنان تو نيز سه گروه . دوستان تو عبارت اند از : دوست تو ، دوستِ دوست تو ، و دشمنِ دشمن تو . و دشمنان تو عبارت اند از : دشمن تو ، دشمنِ دوست تو ، و دوست دشمن تو 9 عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ يُبغِضُ الشُّهرَتَينِ : شُهرَةَ اللِّباسِ و شُهرَةَ الصَّلاةِ . امام صادق عليه السلام : خداوند دو شهرت را دشمن مى دارد : شهرت لباس و شهرت نماز 10 عنه عليه السلام :عَدُوٌّ عاقِلٌ خَيرٌ مِن صَدِيقٍ أحمَقَ . امام على عليه السلام : دشمن دانا، بهتر از دوست نادان است 11 عنه عليه السلام :الأخذُ على العَدُوِّ بِالفَضلِ أحَدُ الظَّفَرَينِ . امام على عليه السلام : رفتار بزرگوارانه با دشمن ، يكى از دو پيروزى است 12 إنّ اللّهَ يُحبُّ الوَجهَ الطَّلقَ ، ويُبغِضُ الوَجهَ الباسِرَ . خداوند گشاده رو را دوست و تروشروى را دشمن مى دارد 13 لا تَكُن وَليّا للّهِ في العلانيةِ عَدوّا لَهُ في السِّرِّ. در آشكار دوست خدا و در نهان دشمن او مباش 14 الإمامُ الباقرُ عليه السلام :إنَّ اللّهَ يُبغِضُ الفاحِشَ المُتَفَحِّشَ . امام باقر عليه السلام : خداوند شخص ناسزا گوى بد دهن را دشمن دارد 15 الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :الجَهلُ خَصْمٌ . امام عسكرى عليه السلام : نادانى دشمن [انسان ]است 16 عنه عليه السلام :كُنْ بِعَدُوِّكَ العاقِلِ أوْثَقَ منكَ بِصَديقِكَ الجاهِلِ . امام على عليه السلام : به دشمن داناى خود بيشتر اطمينان داشته باش تا به دوست نادانت 17 عنه عليه السلام :اِتَّقوا مَن تُبغِضُهُ قُلوبُكُم . امام على عليه السلام : از آن كه دل هايتان او را دشمن مى دارد ، بپرهيزيد 18 الإمام الكاظم عليه السلام :إنَّ اللّهَ ـ جَلَّ و عَزَّ ـ يُبغِضُ العَبدَ النَوّامَ الفارِغَ . امام كاظم عليه السلام : خداوند عز و جل بنده پُرخواب و بيكار را دشمن مى دارد 19 عنه عليه السلام :العاقِلُ عَدُوُّ لَذَّتِهِ ، الجاهِلُ عَبدُ شَهوَتِهِ . امام على عليه السلام : خردمند، دشمن خوشى هاى خويش است و نادان، بنده شهوت خويش 20 عنه عليه السلام :الهَوى عَدُوُّ العَقلِ . امام على عليه السلام : هواى نفس ، دشمن خرد است 21 عنه عليه السلام :إنَّ الإِعجابَ ضِدُّ الصَّوابِ وآفَةُ الأَلبابِ . امام على عليه السلام : خودپسندى، دشمن درستى و آفت خردهاست 22 رسول اللّه صلى الله عليه و آله :صَديقُ كُلِّ امرِىً?عَقلُهُ ، وعَدُوُّهُ جَهلُهُ . پيامبر صلى الله عليه و آله : دوست هر انسانى خِرَد اوست و دشمن او نادانى اش 23 عنه عليه السلام :الجَهلُ أنكى عَدُوٍّ . امام على عليه السلام : نادانى ، كشنده ترين دشمن است 24 أضعَفُ الأَعداءِ كَيدًا مَن أظهَرَ عَداوَتَهُ . آن دشمنى ضعيف ترين نيرنگ را دارد كه دشمنى اش را آشكار كرده است 25 عنه صلى الله عليه و آله :مَن مَقَتَ نَفسَهُ دُونَ مَقتِ النّاسِ آمَنَهُ اللّهُ مِن فَزَعِ يَومِ القِيامَةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس به جاى دشمنى با مردم، با نفْس خود دشمنى ورزد، خداوند او را از هراس روز قيامت ايمن دارد 26 عنه عليه السلام :رَأسُ الجَهلِ مُعاداةُ الناسِ . امام على عليه السلام : اوج نادانى ، دشمنى با مردم است 27 لقمان ـ لإبنه ـ :يا بُنِيَّ ، صاحِب مِئَةً وَلا تُعادِ واحِداً . لقمان ـ به پسرش ـ : پسركم ! با صد نفر دوست شو و با يك نفر هم دشمنى مكن 28 عنه عليه السلام :ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ . امام على عليه السلام : ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است 29 عنه عليه السلام :مَن زَرَعَ العُدوانَ حَصَدَ الخُسرانَ . امام على عليه السلام : هركه تخم دشمنى بكارد، زيان درو كند 30 عنه عليه السلام :مَن حارَبَ الناسَ حُرِبَ . امام على عليه السلام : آن كه با مردم بستيزد ، با او دشمنى شود 31 عنه عليه السلام :مَن أظهَرَ عَداوَتَهُ قَلَّ كَيدُهُ . امام على عليه السلام : آن كه دشمنى اش را آشكار كند ، نيرنگش كم شود 32 الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عَداوَةُ الأقارِبِ أمَرُّ مِن لَسعِ العَقارِبِ . امام على عليه السلام : دشمنى نزديكان، گزنده تر از نيش عقربهاست 33 عنه عليه السلام : لا تُظهِرِ العَداوَةَ لِمَن لا سُلطانَ لَكَ عَلَيهِ . امام على عليه السلام : با كسى كه بر او قدرت ندارى ، دشمنى را آشكار مساز 34 عنه عليهالسلام : والاكَ مَن لَم يُعادِكَ . امام على عليهالسلام : آن كه با تو دشمنى نكند ، با تو دوستى كرده است . 35 الإمام عليّ عليه السلام :لا تُغالوا بِمُهورِ النِّساءِ ، فَتَكونَ عَداوَةً . امام على عليه السلام : در مهريه هاى ن ، زياده روى نكنيد ؛ چون مايه دشمنى مى شود 36 عنه عليه السلام :العادَةُ عَدُوٌّ مُتَمَلِّكٌ . امام على عليه السلام : عادت، دشمنى است كه انسان را در تملّك خود دارد 37 عنه عليه السلام :عادَةُ الأشرارِ مُعاداةُ الأخيارِ . امام على عليه السلام : عادت بدان، دشمنى كردن با نيكان است 38 عنه عليه السلام :أربَعَةُ أشياءَ القَليلُ مِنها كَثيرٌ : النّارُ ، وَ العَداوَةُ ، وَ الفَقرُ ، وَ المَرَضُ . امام صادق عليه السلام : چهار چيزند كه اندكشان هم بسيار است ؛ آتش ، دشمنى ، فقر ، و بيمارى 39 الإمام الباقر عليه السلام :لا عَقلَ كَمُخالَفَةِ الهَوى . امام على عليه السلام : هيچ خردمندى يى، به اندازه دشمنى با هواى نفس نيست 40 عنه عليه السلام :لا تَأمَن عَدُوّا وإن شَكَرَ . امام على عليه السلام : از هيچ دشمنى ايمن مباش ، گرچه سپاس گويد
.
.
.
گردآوری:ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین) چهارشنبه - ۸ اسفند ۱۳۹۷
1 عنه صلى الله عليه و آله :لا تُرَوِّعُوا المُسلِمَ ؛ فَإِنَّ رَوعَةَ المُسلِمِ ظُلمٌ عَظيمٌ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان را دچار وحشت نكنيد كه ترساندن مسلمان ، ستمى بزرگ است 2 رسول اللّه صلىاللهعليهوآله : كونوا عِبادَ اللّهِ إخوانا ، المُسلِمُ أخُو المُسلِمِ ؛ لا يَظلِمُهُ ، و لا يَخذُلُهُ ، ولا يُحَقِّرُهُ . رسول خدا صلىاللهعليهوآله : اى بندگان خدا ! برادر باشيد . مسلمان ، برادر مسلمان است ، به او ستم نمىكند ، او را وا نمىگذارد و او را تحقير نمىكند 3 عنه صلىاللهعليهوآله : المُسلِمُ أخُو المُسلِمِ ، لا يَمنَعُهُ الماعونَ . رسول خدا صلىاللهعليهوآله : مسلمان ، برادرِ مسلمان است و لوازم ضرورى زندگى را از او دريغ نمىدارد 4 عنه صلى الله عليه و آله :المُسلِمُ أخُو المُسلِمِ ؛ لا يَمنَعُهُ الماعونَ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان برادر مسلمان است و از نيكى به او خوددارى نمى كند 5 عنه صلى الله عليه و آله :المُسلمُ أخُو المُسلِم ، لا يَظلِمُهُ ولا يَشتُمُهُ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان ، برادر مسلمان است ، به او ستم نمى كند و ناسزايش نمى گويد 6 عنه صلى الله عليه و آله :المُسلمُ أخُو المُسلمِ ، لا يَخُونُهُ ولا يَكذِبُهُ ولا يَخذُلُهُ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان ، برادر مسلمان است ؛ به او خيانت نمى كند ، به او دروغ نمى گويد و او را تنها و بى ياور نمى گذارد 7 عنه صلى الله عليه و آله :أفضَلُ الصَّدَقةِ أن يَتَعَلَّمَ المَرءُ المُسلمُ عِلما ثُمّ يُعَلِّمَهُ أخاهُ المُسلمَ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : برترين صدقه، اين است كه شخص مسلمان ، علمى بياموزد و سپس آن را به برادر مسلمان خود ياد دهد 8 عنه صلى الله عليه و آله :لا تُرَوِّعُوا المُسلِمَ ؛ فَإِنَّ رَوعَةَ المُسلِمِ ظُلمٌ عَظيمٌ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان را دچار وحشت نكنيد كه ترساندن مسلمان ، ستمى بزرگ است 9 عنه صلى الله عليه و آله :المُسلِمُ أخُو المُسلِمِ ؛ لا يَظلِمُهُ ، و لا يُسلِمُهُ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان ، برادرِ مسلمان است ؛ نه به او ستم مى كند و نه او را تسليم [مشكلات ]مى نمايد 10 عنه صلى الله عليه و آله :المُسلِمُ مِرآةُ المُسلِمِ ، فَإِذا رَأى بِهِ شَيئا فَيَأخُذُهُ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مسلمان ، آينه مسلمان است . پس هر گاه در او چيزى ديد ، آن را بر مى دارد 11 عنه صلى الله عليه و آله :لا يَحِلُّ لِامرِئٍ مُسلمٍ أن يَأخُذَ مالَ أخِيهِ بغَيرِ حَقِّهِ ؛ وذلكَ لِما حَرَّمَ اللّه ُ عَزَّوجلَّ مالَ المُسلمِ علَى المُسلمِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر هيچ مسلمانى روا نيست كه مال برادرش را به ناحق بگيرد؛ زيرا خداوند عز و جل مال مسلمان را بر مسلمان، حرام كرده است 12 عنه عليه السلام :المُصلِحُ ليسَ بكاذِبٍ . امام صادق عليه السلام : اصلاح دهنده [ميان مردم مسلمان]، دروغگو به شمار نمى آيد 13 رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :مِن إجلالِ اللّهِ إجلالُ ذي الشَّيبَةِ المُسلمِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : احترام نهادن به مسلمان سالخورده ، احترام به خداوند است 14 عنه عليه السلام :أعظَمُ الخَطايا اقتِطاعُ مالِ امرِئٍ مسلمٍ بغَيرِ حقٍّ . امام على عليه السلام : بزرگترين گناه ، به ناحق خوردن مال مسلمان است 15 رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :هَجرُ المُسلِمِ أخاهُ كَسَفكِ دَمِهِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : قهر كردن مسلمان با برادرش، مانند ريختن خون اوست 16 الإمام الصادق عليه السلام :ما رَأَيتُ شَيئا هُوَ أضَرُّ في دينِ المُسلِمِ مِنَ الشُّحِّ . امام صادق عليه السلام : من براى دين مسلمان ، چيزى زيانبارتر از بخل نديده ام 17 رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :قِتالُ المسلمِ أخاهُ كُفرٌ ، و سِبابُهُ فُسوقٌ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : جنگيدن مسلمان با برادر خود كفر است، و دشنام دادن به او فسق 18 رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :التّاجرُ الأمينُ الصَّدوقُ المسلِمُ معَ الشّهداءِ يَومَ القيامةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : تاجر درستكار، راستگو و مسلمان ، در قيامت با شهيدان است 19 رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :إنَّ أوَّلَ شيءٍ يُرفَعُ مِن هذهِ الاُمّةِ الأمانَةُ و الخُشوعُ ، حتّى لا تَكادُ تَرى خاشِعا . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : نخستين چيزى كه از ميان اين امت رخت بر مى بندد، امانتدارى و خشوع است، چندان كه تقريبا مسلمان خاشعى نمى يابى 20 عنه عليه السلام :مَن كانَ في حاجَةِ أخيهِ المؤمنِ المسلمِ كانَ اللّهُ في حاجَتِهِ ما كانَ في حاجَةِ أخيهِ . امام صادق عليه السلام : كسى كه به فكر برآوردن نياز برادر مؤمن مسلمان خود باشد، تا زمانى كه در فكر نياز او باشد، خداوند در كار نياز وى باشد 21 الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رَوِّضوا أنفُسَكُم على الأخْلاقِ الحَسَنَةِ ؛ فإنّ العَبدَ المُسلِمَ يَبلُغُ بحُسْنِ خُلقِهِ دَرجَةَ الصّائمِ القائمِ . امام على عليه السلام : نفْسهاى خود را بر اخلاق نيكو تمرين دهيد ؛ زيرا كه بنده مسلمان، با حُسنِ خُلقِ خود به درجه روزه گيرِ شب زنده دار مى رسد 22 عنه صلى الله عليه و آله :لا ضَرَرَ و لا إضرارَ في الإسلامِ، فَالإسلامُ يَزيدُ المُسلمَ خَيرا و لا يَزِيدُهُ شَرّا . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در اسلام ضرر و زيان زدن به ديگران ممنوع است ؛ زيرا اسلام بر خير مسلمان مى افزايد و شرّى به او نمى رساند 23 عنه عليهالسلام: ما عُبِدَ اللّهُ بِشَيءٍ أحَبَّ إلَى اللّهِ مِن إدخالِ السُّرورِ عَلَى المُؤمِنِ . امام باقر عليهالسلام : خداوند به چيزى كه نزدش محبوبتر از شادمان ساختن مسلمان باشد ، پرستيده نشده است 24 عنه صلى الله عليه و آله :مَن أصبَحَ لا يَهتَمُّ بِاُمُورِ المُسلمينَ فَلَيسَ بِمُسلمٍ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هركه صبح كند و به فكر گرفتاريهاى مسلمانان نباشد ، مسلمان نيست . . . . گردآوری:ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین) چهارشنبه - ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
دوست گرامی ، برای پرداخت هزینه ، دریافت شماره کارت بانکی و دریافت مطلب مورد نظر خود ، میتوانید از طریق جیمیل ، تگرام یا واتساپ با من تماس بگیرید.
جیمیل
abolghasemekarimi@gmail.com
تلگرام
شماره فقط مخصوص واتساپ
09053876729
دوست گرامی ، برای پرداخت هزینه ، دریافت شماره کارت بانکی و دریافت مطلب مورد نظر خود ، میتوانید از طریق جیمیل ، تگرام یا واتساپ با من تماس بگیرید.
جیمیل
abolghasemekarimi@gmail.com
تلگرام
شماره فقط مخصوص واتساپ
09053876729
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.» دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟» معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» استاد گفت: «واقعا میخواهی آن را فرا گیری؟» شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.» شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.» مکالمات بین کودکان به این صورت بود: «الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرفهایی از این قبیل.» استاد ادامه داد: «همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمیدهد. تو از من خواستی یکی از مهمترین ویژگیهای انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﯿاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟» ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ: «ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿم و ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺭ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﯿﺪﯾﻢ! ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻪ راهمون ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ. این بار ﯾﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ! ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺵ! ﻣﻦ موندم ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺭﺳﯿﺪ! ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ یه ﺷﻐﻞ کارمندی! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﮐﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘﯽ، همسرم را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ مالی رو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫﯽ! ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺷﮑﺴﺖ! ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، یه ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ فوری ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ این بار ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ. ﺷﺮﮐﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ، ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ. ﺍﻻﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﻫﻠﺪﯾﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﭘﺮﺳﻨﻞ. ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎیش، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﺬﺍﺏ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﻃﯽ ﮐﻨﻪ؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ: «ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ.»
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟» شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.» آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟» شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» استاد گفت: «واقعا میخواهی آن را فرا گیری؟» شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.» شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.» مکالمات بین کودکان به این صورت بود: «الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرفهایی از این قبیل.» استاد ادامه داد: «همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمیدهد. تو از من خواستی یکی از مهمترین ویژگیهای انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همين حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پايان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دوندهای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است. ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاري به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بوديد و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟» آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.» نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت. برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟ زیرا او ارزشی را به ما یادآور می شود که خیلی ارزشمندتر و تحسین برانگیزتر از چیزی مانند نفر اول شدن است؛ پشتکار و استقامت. او درس بزرگي به ما می آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد. منبع: راهکار مدیریت
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.» سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!» استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟» استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم. من آرامش برگ را میپسندم.»
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»
میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضیها را میزند، اما سايرين از آن محروم میمانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چيزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهیهايی در رومههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس يا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگيرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سالهای گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگیشان را زير نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمايشهای من شرکت کنند. نتايج نشان داد که هر چند اين افراد به کلی از اين موضوع غافلند، کليدخوششانسی يا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصتهای ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگيريد. افراد خوششانس مرتباً با چنين فرصتهايی برخورد میکنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتيب دادن يک آزمايش ساده سعی کردم بفهم آيا اين مساله ناشی از توانايی آنها در شناسايی چنين فرصتهايی است يا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس رومهای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگويند چند عکس در آن هست. به طور مخفيانه يک آگهی بزرگ را وسط رومه قرار دادم که میگفت: «اگر به سرپرست اين مطالعه بگوييد که اين آگهی را ديدهايد، 250 پوند پاداش خواهيد گرفت.» اين آگهی نيمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسيار درشت چاپ شده بود. با اين که اين آگهی کاملاً خيره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی میکردند عمدتاً آن را نديدند، درحالی که اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبیتر از افراد خوششانس هستند و اين فشار عصبی توانايی آنها در توجه به فرصتهای غيرمنتظره را مختل میکند. در نتيجه، آنها فرصتهای غيرمنتظره را به خاطر تمرکز بيش از حد بر ساير امور از دست میدهند. برای مثال وقتی به مهمانی میروند چنان غرق يافتن جفت بینقصی هستند که فرصتهای عالی برای يافتن دوستان خوب را از دست میدهند. آنها به قصد يافتن مشاغل خاصی رومه را ورق میزنند و از ديدن ساير فرصتهای شغلی باز میمانند. افراد خوششانس آدمهای راحتتر و بازتری هستند، در نتيجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند میبينند. تحقيقات من در مجموع نشان داد که آدمهای خوشاقبال بر اساس چهار اصل، برای خود فرصت ايجاد میکنند: اول، آنها در ايجاد و يافتن فرصتهای مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش میسپارند و براساس آن تصميمهای مثبت میگيرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نيکی برای آنها رضايتبخش است. چهارم، نگرش انعطافپذير آنها، بدبياری را به خوشاقبالی بدل میکند. در مراحل نهايی مطالعه، از خود پرسيدم آيا میتوان از اين اصول برای خوششانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم يک ماه وقت خود را صرف انجام تمرينهايی کنند که برای ايجاد روحيه و رفتار يک آدم خوششانس در آنها طراحی شده بود. اين تمرينها به آنها کمک کرد فرصتهای مناسب را دريابند، به قوه شهود تکيه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبياری انعطاف نشان دهند. يک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشريح کردند. نتايج حيرت انگيز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدمهای شادتری شدهاند، از زندگی رضايت بيشتری دارند و شايد مهمتر از هر چيز خوششانستر هستند و بالاخره اينکه من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که میخواهند خوشاقبال شوند: به غريزه باطنی خود گوش کنيد، چنين کاری اغلب نتيجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشکنيد. هر روز چند دقيقهای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنيد. تحقیقی از «ريچارد وايزمن» زندگی تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازی کردن است.
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.» دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟» معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» استاد گفت: «واقعا میخواهی آن را فرا گیری؟» شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.» شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.» مکالمات بین کودکان به این صورت بود: «الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرفهایی از این قبیل.» استاد ادامه داد: «همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمیدهد. تو از من خواستی یکی از مهمترین ویژگیهای انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﯿاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟» ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ: «ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿم و ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺭ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﯿﺪﯾﻢ! ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻪ راهمون ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ. این بار ﯾﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ! ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺵ! ﻣﻦ موندم ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺭﺳﯿﺪ! ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ یه ﺷﻐﻞ کارمندی! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﮐﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘﯽ، همسرم را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ مالی رو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫﯽ! ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺷﮑﺴﺖ! ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، یه ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ فوری ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ این بار ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ. ﺷﺮﮐﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ، ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ. ﺍﻻﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﻫﻠﺪﯾﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﭘﺮﺳﻨﻞ. ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎیش، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﺬﺍﺏ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﻃﯽ ﮐﻨﻪ؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ: «ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ.»
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟» شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.» آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟» شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» استاد گفت: «واقعا میخواهی آن را فرا گیری؟» شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.» شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.» مکالمات بین کودکان به این صورت بود: «الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرفهایی از این قبیل.» استاد ادامه داد: «همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمیدهد. تو از من خواستی یکی از مهمترین ویژگیهای انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همين حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پايان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دوندهای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است. ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاري به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بوديد و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟» آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.» نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت. برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟ زیرا او ارزشی را به ما یادآور می شود که خیلی ارزشمندتر و تحسین برانگیزتر از چیزی مانند نفر اول شدن است؛ پشتکار و استقامت. او درس بزرگي به ما می آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد. منبع: راهکار مدیریت
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.» سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!» استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟» استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم. من آرامش برگ را میپسندم.»
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»
میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضیها را میزند، اما سايرين از آن محروم میمانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چيزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهیهايی در رومههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس يا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگيرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سالهای گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگیشان را زير نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمايشهای من شرکت کنند. نتايج نشان داد که هر چند اين افراد به کلی از اين موضوع غافلند، کليدخوششانسی يا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصتهای ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگيريد. افراد خوششانس مرتباً با چنين فرصتهايی برخورد میکنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتيب دادن يک آزمايش ساده سعی کردم بفهم آيا اين مساله ناشی از توانايی آنها در شناسايی چنين فرصتهايی است يا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس رومهای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگويند چند عکس در آن هست. به طور مخفيانه يک آگهی بزرگ را وسط رومه قرار دادم که میگفت: «اگر به سرپرست اين مطالعه بگوييد که اين آگهی را ديدهايد، 250 پوند پاداش خواهيد گرفت.» اين آگهی نيمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسيار درشت چاپ شده بود. با اين که اين آگهی کاملاً خيره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی میکردند عمدتاً آن را نديدند، درحالی که اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبیتر از افراد خوششانس هستند و اين فشار عصبی توانايی آنها در توجه به فرصتهای غيرمنتظره را مختل میکند. در نتيجه، آنها فرصتهای غيرمنتظره را به خاطر تمرکز بيش از حد بر ساير امور از دست میدهند. برای مثال وقتی به مهمانی میروند چنان غرق يافتن جفت بینقصی هستند که فرصتهای عالی برای يافتن دوستان خوب را از دست میدهند. آنها به قصد يافتن مشاغل خاصی رومه را ورق میزنند و از ديدن ساير فرصتهای شغلی باز میمانند. افراد خوششانس آدمهای راحتتر و بازتری هستند، در نتيجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند میبينند. تحقيقات من در مجموع نشان داد که آدمهای خوشاقبال بر اساس چهار اصل، برای خود فرصت ايجاد میکنند: اول، آنها در ايجاد و يافتن فرصتهای مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش میسپارند و براساس آن تصميمهای مثبت میگيرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نيکی برای آنها رضايتبخش است. چهارم، نگرش انعطافپذير آنها، بدبياری را به خوشاقبالی بدل میکند. در مراحل نهايی مطالعه، از خود پرسيدم آيا میتوان از اين اصول برای خوششانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم يک ماه وقت خود را صرف انجام تمرينهايی کنند که برای ايجاد روحيه و رفتار يک آدم خوششانس در آنها طراحی شده بود. اين تمرينها به آنها کمک کرد فرصتهای مناسب را دريابند، به قوه شهود تکيه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبياری انعطاف نشان دهند. يک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشريح کردند. نتايج حيرت انگيز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدمهای شادتری شدهاند، از زندگی رضايت بيشتری دارند و شايد مهمتر از هر چيز خوششانستر هستند و بالاخره اينکه من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که میخواهند خوشاقبال شوند: به غريزه باطنی خود گوش کنيد، چنين کاری اغلب نتيجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشکنيد. هر روز چند دقيقهای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنيد. تحقیقی از «ريچارد وايزمن» زندگی تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازی کردن است.
درباره این سایت